سفارش تبلیغ
صبا ویژن

سوتک

«... دویدم و کلت کوچکم را برداشتم، آمدم پایین. نیتم این بود مصطفی را بزنم، بزنم به پایش تا نرود. مصطفی در اتاق نبود. آمدم دم ستاد و همان موقع مصطفی سوار ماشین شد. من هر چه فریاد می‌کردم که می‌خواهم بروم دنبال مصطفی، نمی‌گذاشتند. فکر می‌کردند من دیوانه شده‌ام، کلت دستم بود.»
هربار که داستان چمران را از زبان غاده می‌خواندم،‌ این‌جای داستان را نمی‌فهمیدم.

با ذوق و شوق سی دی را آورد و فیلم را برایم گذاشت، فیلمی از کاروان آزادی، با اناشید پر شور فلسطینی. تقریبا نصف فیلم پخش شده بود که گفت: «اگر ایران هم خواست کاروان بفرسته دوست داری من بــ...» هنوز جمله‌اش تمام نشده بود که گفتم: «نه!»
صحبتمان زیاد طول نکشید، یعنی هر بار که خواست چیزی بگوید، قبل از آن‌که جمله اش شکل جمله شود فقط می‌گفتم نه!
اسرائیلی‌ها تیراندازی می‌کردند و تصویر بعضی از شهدا و مجروحین روی برانکارد، یکی در میان پخش می‌شد...

دیشب راحت خوابم نبرد. مدام به خودم فکر می‌کردم و او، به این‌که در جوابم گفته بود «ممکنه تو مرحله عمل جا بزنم ولی تو حتی نمیذاری تو مرحله نظر هم طرحش کنم»، به این‌که...
دیشب فهمیدم من هم اگر جای غاده بودم همان کار را می‌کردم!

 

 


ارسال شده در توسط سوتک